یکی بود یکی نبود به زیر گنبد کبود
یه دختر سه ساله ای که نام او رقیه(ع) بود
شب به یاد مادرش دوری و هی بهونه می کرد
بابا حسین(ع) آروم آروم موهاشو شونه می کرد
به دخترش می گفت عزیز به درد بابا مرحمی
شبیه مادر منی باتو نمی مونه غمی
می گفت: دختر بابا بذار چشاتو بوس کنم
آرزومه که عزیز من یه روز تورو عروس کنم
لباسشو عوض می کرد اونو رو شونش می گذاشت
هر جا میرفت اونو می برد هیچ کجا تنهاش نمی ذاشت
تا که یه روز به دخترش گفت که می خواد بره سفر
رقیه(ع) به بابا می گفت: منم ببر، منم ببر
دخترک قصه ی ما باباشو خیلی دوست میداشت
دلش نمی خواست که بره یا اونو تنها می گذاشت
شیرین زبونی کرد و می گفت:برای من سوغات نخر
من التماست می کنم دخترتو با خودت ببر
دل بابا طاقت نداشت گریه هاشو نگاه کنه
بغض کنه،آه بکشه،زندگیشو تباه کنه
تموم اهل خونه رو اون برد با خودش سوی بلا
رفت اون زمینی که حالا بهش می گن کربلا
تو اون زمین آدم بدا جمع شده بودن واسه جنگ
یه مشت حسود کینه ای،یه عده نامرد دو رنگ
تا که یه روز ظهر بابا گفت:دختر نازو باوفا
بیا بشین روی پاهام دارم میرم پیش خدا
گوش بده حرف پدرو دختر خوب و مهربون
من که دارم میرم ولی تو پیش عمه ات بمون
با گریه گفت بابا حسین(ع) میام تورو هم می برم
موقعه اومدن برات گوشواره سوغات میارم
بابا حسین(ع) رفت آسمون دیگه به پیشش برنگشت
دختر قصه مونده بود تنها و بی کس توی دشت
بعد بابا ،اون آدما خیمه هارو آتیش زدن
رقیه هی کتک می خورد می گفت بابا اینا بدن
آدم بدا به دختره می زدن و می خندیدن
بسته بودن دست اونو با یه طناب می کشیدن
دختر خسته توی راه پای برهنه می دوید
یکی از اون آدم بدا اومد و موهاشو کشید
به عمه می گفت انگاری بابا منو دوست نداره
خودش می گفت میام پیشت برام یه گوشوار میاره
اومد بابا ولی چه سود،یه سر که دیگه تن نداشت
موهاشو پاک کرد و آورد اونو رو دامنش گذاشت
حرفشو گفت پیش بابا آروم آروم داشت می شکست
بابا رو تو بغل گرفت بعد چشاشو آهسته بست
دخترک قصه ی ما فرشته بود و پر کشید
با پدرش رفت آسمون،رفت تا که به خدا رسید
:: بازدید از این مطلب : 773
|
امتیاز مطلب : 92
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28